یه شب بارونی
آسمان غرش کنان ابرها را میدرد
باز باران میسراید نغمه های خویشتن را
شاخ های این درختان باز اندر دست بادند
چرخ باز اندر دل شب کرده غوغایی به پا
آن طرف تر خانه ای خاموش
دختری اندر حصارشب
در دل خاموشی تنها
باز چشم را بر فلک دوخته
زیرلب اوایی از دل می سراید
کز دل شب کس نفهمد
درددلش غوغا دگر هاست
دخترک آرام آرام
چشم ها را برگرفته از فلک
زیرلب باز میگوید به آرامی که ای کاش
این باد میبرد غصه ها را
این باران میشست غم ها را
غم هارا
غم هارا
نظرات شما عزیزان: